از قطع شدن اینترنت می ترسم، از رفتن تو می ترسم، از نداشتن همین چند پناهگاه مجازی می ترسم، از دنیا می ترسم و از تمام این ترس ها، تنها برای قطعی اینترنت و نداشتن وبلاگم می توانم چاره ای کنم. پس از چندسال از بلاگفا به اینجا آمدم که چی؟ که بتوانم همین نوشتن پر رنج را اینجا ادامه دهم.
چهارشنبه بود که بعد از کلاس ضمنخدمت تصمیم گرفتم تنهایی تا کافهای قدم بزنم. با اینکه کفشم مناسب نبود، لباس فرم پوشیده بودم و بارون هم میبارید. وقتی به کافه رسیدم دوتا از همکلاسیهای قدیمم رو دیدم که هر دوتا پرستار بودن. یکی شون همکلاسی راهنمایی و یکی هم همکلاسی دبیرستانم بود. در واقع باهم همکار بودن، سالها بود ندیده بودمشون و حالا که میدیدمشون از من پیج شاد اینستاگرام و درس خون بودن دوران دبیرستانم رو به خاطر داشتن. درحالی که من خودِ بیست و شش سالهم رو شکسته، مغموم و محزون میدیدم که به کافهای پناه آورده تا پاستا بخوره و هیچ برنامهای برای باقی روزش نداره.
همین چهارشنبه بود که عکسی از پیادهرو برای «م» فرستادم و مکالممون که به درازا کشید فهمیدم «م» تصمیمش رو گرفته و هیچ تلاش و اصراری از طرف قلب من پذیرفته نیست. از چهارشنبه فقط اشکه که روی صورتمه و غم، عصبانیت، ترس و تنهایی فلجم کرده. کاش حداقل خونهای داشتم که بتونم مدتی رو تنها باشم. اما نه تنها خونهی جدا ندارم، بلکه توی خونهی پدر و مادرم هر روز باید برم سرکار و مسئولیت بیست و هشت تا دانش آموزم با منه، از طرفی هی باید با سؤالهای که «چته؟ چرا غذا نمی خوری؟ چرا چایی نمی خوری؟ چرا انقدر می خوابی؟» روبرو بشم.
دوساعت و خوردهای از امروزم رو گذاشتم و فیلم Marrige Story رو دیدم. دو نفر که انگار عاشق هم بودن با بیتوجهیهای ریز ریز از هم دور و دورتر شدن تا اینکه حالا هر دو جدا میشن. حتی زمانی که دارن خودشون رو، ندیده گرفتنهای جزئیشون رو برای هم توضیح میدن با داد و بیداده. من یاد اون حرفی میافتم که میگه وقتی با حالت داد با کسی حرف میزنی، درحالیکه نزدیکش ایستادی نشون دهندهی اینه که قلبت ازش دوره.
آخرای دیدن فیلم بود که به «م»تکست دادم که دیگه احساسی ندارم. انگار عشقی که قلبم رو به تپش مینداخت از وجودم پَر کشیده و من با قلبی یخ زده تنها موندم. چقدر برای خودم و این تهی شدن نگرانم. چقدر دلگیرم از عشقی که در قلبم خاکستر شد و منجمد شد.
دیشب آرزوی روزهای بارونی کردم و خب هواشناسی هم روز جمعه رو بارونی نشون میداد. درحالی که پنج صبح و بعد از دیدن سیزن اول سریال See خوابیدم و ظهر بیدار شدم ولی انقدر حالِ دلم خوبه که برام عجیبه. نه اینکه دلتنگ نباشم ولی دلگیر نیستم. انگار واقعاً به غار تنهاییم رسیده باشم و شروع زندگیم از همین 13 دی ماه 1398 باشه. حالا دارم فکر میکنم چطور تا انتهای شب همینطور حال خودم رو خوب نگه دارم و کیفیتش رو حتی بیشتر و بیشتر کنم.
بیش از همیشه دلتنگم. حالا درست یک هفته از آخرین مکالمهی ما گذشته است. مکالمهای که برایم نوشت که سعی دارد با احترام بگوید که ازین رابطه رفته است و من باورم نشد. که در میانهی اشک و خستگی چشمهایم گفتم، حالا که رفتهای خداحافظ، برو. و رفت. هنوز فکر میکنم که چطور آنهمه اصرار، آب در هاون کوبیدن بود.
غمگینم اما میدانم که اینطور نمیتوانم ادامه دهم. برخاستهام، جمع و جور شدن که نه، ولی به دنبال راههایی برای ادامهی زیست خود هستم. به دنبال معنایی از زندگی که به خودِ تنهایم وابسته باشد، نه عشقی که در قلب دارم و آرزوی داشتن محبوبی که در سَر میپروراندم. انگار که تمامی آرزوهایم پَر کشیده و رفته باشند. من ماندهام، سرزمینی خالی از سکنه که تنش پُر از زخم و تَرَک است.
* عنوان بخشی از نوشتهی نادر ابراهیمی در کتاب «بار دیگر شهری که دوست می داشتم» است. اما در اصل بخشی از گفتگوی اوست با من، که میگفت چرا باور نمیکنی هر سلامی یک خداحافظی در پی دارد. و من باور نکردم که باورم را همین عشق ساخته بود و تصور نبودنش، دردناکترین اتفاق ممکن روزهای من میشد. که اتفاق افتاد.
درباره این سایت